معنی مرکز بخش ممسنی

لغت نامه دهخدا

ممسنی

ممسنی. [م َ م َ س َ] (اِخ) دهی است از بخش اردل شهرستان شهرکرد. دارای 270 تن سکنه. محصول آن غلات، کتیرا، پشم، روغن و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

ممسنی. [م َ م َس ْ س ِ / س َ] (اِخ) بخشی از شهرستان کازرون در استان فارس میان کوه گیلویه و بختگان. از روستاهای مهم آن اردکان و فهلیان است. در شمال غربی شیراز واقع شده و آب و هوای آن در شمال سرد و در جنوب گرم است، چنانکه کوههای دینار در شمال آن پیوسته برف دارد و در جلگه ٔ جنوبی خرما و مرکبات خودرو دیده می شود. محصول قسمت جنوبی آن غلات، پنبه، کنجد و نخود است. زمین در این ناحیه چنان مساعد است که سالی دو بار محصول برنج از آن به دست می آید. شِعب بُوّان که یکی از جنات اربعه ٔ قدماست در دره ٔ بسیار باصفایی در 12 هزارگزی فهلیان واقع است. کوههای ممسنی پوشیده از جنگلهای بلوط، زرشک و بادام است. در نزدیک نورآباد چشمه ای موسوم به سرآب بهرام دیده می شود که در نزدیک آن بر روی سنگی صورت بهرام گور ساسانی نقش شده. نام قدیم ممسنی شولستان بود. در زمان صفویان پس از آنکه ایلات ممسنی به این ناحیه آمدند، بدین اسم موسوم گشت. و رجوع به شول و شولستان در همین لغت نامه و فارس نامه ٔ ناصری ص 302 شود.

ممسنی. [م َ م َس ْ س ِ / س َ] (اِخ) تیره ای از طایفه ٔ اورک از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74). ایلاتی که در سرزمینی به همین نام ساکن است و به چهار طایفه ٔعمده تقسیم می شود: بکش، جاویدی دشمنزیاری و رستم.


چال ممسنی

چال ممسنی. [م َ م َ س َ] (اِخ) دهی است از دهستان باغ ملک بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز که در 9 هزارگزی جنوب باختری باغ ملک و 5 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو هفتگل به ایزه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت میباشد. راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


فهلیان و ممسنی

فهلیان و ممسنی. [ف َ ن ُ م َ م َ س َ] (اِخ) یکی از بخش های چهارگانه ٔ شهرستان کازرون که در جنوب غربی بخش اردکان و در مغرب شهرستان بهبهان واقع است. دارای 42 هزار تن سکنه و محصول عمده اش غله، پنبه، حبوب، جزئی مرکبات و انجیر است. کار دستی مردم بافتن گلیم و قالیچه است. این بخش از پنج دهستان بنام فهلیان، رستم، جاوید، بکش و دشمن زیاری تشکیل شده و شامل 238 پارچه آبادی است. مرکز بخش نیز همان قصبه ٔ فهلیان محسوب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بخش بخش

بخش بخش. [ب َ ب َ] (اِ مرکب) پاره پاره. (غیاث اللغات) (آنندراج). حصه حصه و بهره بهره. (ناظم الاطباء).
- بخش بخش کردن، قسمت کردن. (ناظم الاطباء). تجزیه کردن. (یادداشت مؤلف).


بخش

بخش. [ب َ] (اِ) حصه و بهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). بهره و حصه و قسمت و نصیب. (ناظم الاطباء). حصه ٔ مردم و قسمت. برخ. بهر. بهره. (از شرفنامه ٔ منیری). حصه و نصیب. (غیاث اللغات). سهم. قسم. قسمت. رسد. جزء. پاره. بعض. قطعه. حصه. قسط. نصیب. نصیبه. شقص. حظ. تیر. لخت. بهر. بهره. (از یادداشتهای مؤلف):
ز آهو همان کش سپید است موی
چنین بودبخش تو ای نامجوی.
فردوسی.
همان بخش ایرج از ایران زمین
که دادش فریدون باآفرین.
فردوسی.
ز جیحون همی تا سر مرز تور
از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور.
فردوسی.
این همی گوید بخش تو چه آمد بنمای
آن همی گوید قسم توچه آمد بشمر.
فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی
هر بخش او همی چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهریست مستوی.
فرخی.
که زد پرگاراین گنبد که پرداخت
بهفت و دو و ده بخش مدور.
ناصرخسرو.
از آن وقت باز عادت شد که دو بخش مردان را بود و یک بخش زنان راو همچنین بود تا روز قیامت. (قصص الانبیاء ص 24). و ازآن پادشاهزادگان کی با او بودند هر قومی را سری کردو یک بخش خویشتن را جدا کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 80). هر سال آفتاب را بدوانزده قسمت کرد هر بخشی سی روز. (نوروزنامه). کمان را از صورت بخشهاء فلک برداشته اند. (نوروزنامه). و باز به تضعیف بررفته اند تا بشانزده، هر خانه ای به سه بخش. (نوروزنامه).
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
انده دنیا مخور ای خواجه خیز
گر تو خوری بخش نظامی بریز.
نظامی.
|| (اِمص) بخشش. (از ولف). ماده ٔ مضارع به معنی اسم مصدر. جود:
جهانی سراسر بدو گشت شاد
چه نیکو بود شاه بابخش و داد.
فردوسی.
به بخش و به دانش به فر و هنر
نبد تا جهان بد چنو نامور.
فردوسی.
چنانی گوی بود فرخ نژاد
جوان و جهانجوی و با بخش و داد.
فردوسی.
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند.
منوچهری.
|| بخت. (فرهنگ فارسی معین). سرنوشت. تقدیر. (از ولف). قسمت و قضا. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 104):
مترسید از نیزه و تیر و تیغ
که از بخش ما نیست روی گریغ.
دقیقی.
به آوردگه رفت چون پیل مست
تو گفتی مگر طوس اسپهبد است
بدین سان همی گشت پیش سپاه
نبد آگه از بخش خورشید و ماه.
دقیقی.
چنین آمدم بخش از روزگار
تو جان و تن من بزنهار دار.
فردوسی.
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه.
فردوسی.
ز بخش جهان آفرین بیش و کم
نباشد مپیمای برخیره دم.
فردوسی.
چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر ناتوان.
اسدی.
چنین گفت اثرطکه یکبار نیز
بکوشیم تا بخش یزدان چه چیز.
(گرشاسب نامه چ یغمایی ص 247).
مجو آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش.
(گرشاسب نامه).
ز بخشیدن چه عجز آمد نگارنده ٔ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش از اختران بینی.
سنایی.
- امثال:
از بخش گزیر نیست. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 104).
|| موهبت (ایزدی). (فرهنگ فارسی معین). موهبت الهی. فر. (یادداشت مؤلف):
که با فر و برز است و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.
فردوسی.
|| (اِمص) تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن:
نبودش پسندیده بخش پدر
که دادش بکهتر پسر تخت زر.
فردوسی.
|| یکی از اعمال اربعه ٔ حساب، تقسیم. رجوع به تقسیم شود. || (اِ) برج (خواه برج کبوتر، خواه برج قلعه و خواه برج فلک). (از برهان قاطع). برج. کبوترخان. برج فلک. (ناظم الاطباء). برج فلکی. (یادداشت مؤلف):
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
|| ماهی که بعربی حوت گویند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری). || بخش ِ؛ بهرِ. برای ِ. در لهجه ٔ قزوینیان: بَخش ِ تو، بخش من و غیره، برای تو، برای من و جز آن. (یادداشت مؤلف). || مجموعه ٔ کشتیهای جنگی که بفرماندهی یک نفر است. (واژه های فرهنگستان). || باب. فصل (در کتاب و جز آن). (از یادداشت مؤلف). || قسمت کوچکی از یک شهر: بخش ِ یک ِ تهران. (از فرهنگ فارسی معین). || واحدی در تقسیمات اداری کشور و آن شامل چند دهستان است و هر شهرستان شامل چند بخش است. (فرهنگ فارسی معین). || (نف مرخم) بخشنده و عطاکننده و تقسیم کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- آرام بخش. آرامش بخش. آرزوبخش:
بنالم کآرزوبخشی ندارم
بگریم کآشنارویی ندارم.
خاقانی.
آزادی بخش. آسایش بخش. اطمینان بخش. الهام بخش. امیدبخش. تاج بخش. تسلی بخش. تسلیت بخش. جان بخش. جرم بخش. جهان بخش. حیات بخش. خاتمه بخش. خطابخش. خلاص بخش.خواسته بخش. دادبخش. دوابخش. ذوق بخش. راحت بخش. رضایت بخش. روان بخش. روح بخش. روش بخش:
روش بخش پرگار جنبش پذیر.
نظامی.
روشنی بخش. رهایی بخش. زربخش. زینت بخش. زیان بخش. سربخش. سروربخش. سعادت بخش. سودبخش. شفابخش. ضیابخش. عطابخش. عَلَم بخش. عافیت بخش. فرح بخش. فیض بخش. فریادبخش. کام بخش. گناه بخش. گنج بخش. گنه بخش. گهربخش. لذت بخش. لقمه بخش. مال بخش. مسرت بخش. ملک بخش. نجات بخش. نوربخش. نوش بخش:
قدح شکرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
نیروبخش. هوش بخش:
دگر باره زد نسبت هوش بخش.
نظامی.
هیجان بخش. || (ن مف مرخم) در ترکیباتی نظیر: خدابخش، یزدان بخش، معنی مفعولی دارد یعنی بخشیده ٔ خدا، بخشیده ٔ یزدان.

بخش. [] (ع مص) سوراخ کردن. گود کردن. نفوذ کردن. (از دزی ج 1 ص 55).


مرکز

مرکز. [م َ ک َ](ع اِ) میانه ٔ دائره.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). نقطه که میان دائره ٔ پرگار می باشد.(غیاث). نقطه ٔ پرگار.(مهذب الاسماء). دنگ. در اصل این لفظ صیغه ٔ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطه ٔ دائره ٔ پرگار را بهمین جهت رکز گویند که آن جائی است که نوک پره ٔ پرگار را در آن فرو برده با پره ٔ دیگر دایره می کشند.(غیاث). || در اصطلاح مهندسان، نقطه ای است در وسط دایره یا کره بطوری که جمیع خطوطی که از آن نقطه بسمت محیط دایره یا کره خارج گردد برابر باشد.(از کشاف اصطلاحات الفنون). مقابل محیط. میان دائره یا کره. ج، مَراکز:
همی نام باید که ماند نه ننگ
برین مرکز ماه و پرگار تنگ.
فردوسی.
چون مرکز پرگار شد آن قطره ٔ باران
وان دایره ٔ آب بسان خط پرگار.
منوچهری.
مرکز نشود دایره آن دایره بنگر
صد دایره در دایره بنموده پدیدار.
منوچهری.
|| میان چیزی.(غیاث). قلب. دل:
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان.
خاقانی.
گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید.(سندبادنامه ص 2). جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد.(سندبادنامه ص 2).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ.
نظامی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.
نظامی.
آن لگد کی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
مولوی.
- فلک خارج مرکز، فلک اوج. و از آنرو این فلک را خارج مرکز گویند که مرکز آن غیر مرکز زمین است و محیط بر زمین.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکز اتکاء، نقطه ٔ اتکاء. مرکز اتکال. پشت. پشتی بان. پشت و پناه. پشتی وان. هوادار.
- مرکز ارض، مرکز زمین.
- مرکز اغبر، مرکز غبرا. کنایه از زمین:
بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر برمرکز اغبر.
ناصرخسرو.
- مرکز خاک(خاکی)، زمین:
انباشت شاه معده ٔآب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب.
خاقانی.
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فروخواند آفرینش های افلاک.
نظامی.
- مرکز خورشید، کنایه از آسمان چهارم.(برهان)(آنندراج):
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل از این دایره ٔ لاجورد.
نظامی.
- || کنایه از دنیا.(برهان)(آنندراج).
- مرکز شدن، نقطه ٔ اتکاء و قلب و نقطه ٔ استثنائی چیزی قرار گرفتن:
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
- مرکز ضوء، در اصطلاح فیزیک، در عدسیها محل تقاطع محور اصلی با محورهای فرعی است.
- مرکز غبرا، مرکز اغبر. کنایه از زمین:
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا.
مسعودسعد.
- مرکز کارزار، میدان جنگ:
به کردار آتش به نیزه سوار
همی گشت بر مرکز کارزار.
فردوسی.
که هومان به پیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار.
فردوسی.
- مرکز مثلث، کنایه از زمین، به اعتبار ابعاد ثلاثه که طول و عرض و عمق دارد.(غیاث):
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.
خاقانی.
|| جای باش مردم.(منتهی الارب). جایگاه.(مهذب الاسماء). موضع و محل شخص، أخل ّ فلان بمرکز؛ موضع خود را ترک کرد.(از اقرب الموارد):
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم.
فردوسی.
هر زمان از هاتفی آواز می آید ترا
کاندرین مرکز دل خرم نخواهی یافتن.
خاقانی.
فلک به دایگی دین او در این مرکز
زنی است بر سرگهواره ای بمانده دوتا.
خاقانی.
چار پای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن.
خاقانی.
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل. سعدی(گلستان).
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.
- مرکز چرخ، کنایه از زمین.(غیاث)(آنندراج).
- مرکز خاک و زمین یا وسط کره ٔ ارض.(غیاث)(آنندراج).
- امثال:
حق به مرکز قرار گرفت.(امثال و حکم دهخدا).
|| جائی که لشکر را قیام لازم باشد.(منتهی الارب). جایی که به سپاهیان امر شود در آنجا باشند.(از اقرب الموارد). لشکرگاه. معسکر. اردو. || مرکزوالی، محل اقامت او.(لغت مولده است).(از اقرب الموارد). مقر حکومت. حکومتی. || محل استاده کردن چیزی.(غیاث). || در اصطلاح املاء، دندانه در کتابت. هر یک از دندانه های کلمه که نشان حرفی باشد. خمیدگیها که برای باء و پی و تاء و یاء و امثال آن وضع کنند و با نقطه های یگانه و دوگانه و سه گانه ٔ تحتانی و فوقانی از یکدیگر متمایز سازند. چون مرکز ب «بد» و «سبد» و مرکز ن «تند» و «نیک »(یادداشت مرحوم دهخدا).

گویش مازندرانی

ممسنی کتی

نام مرتعی در حومه ی شیرگاه سوادکوه

فارسی به عربی

مرکز

تدخل، ترکیز، قلب، محطه، محور، مرکز، مقعد، إدارَه

عربی به فارسی

مرکز

مرکز , میان , وسط ونقطه مرکزی , درمرکز قرار گرفتن , تمرکز یافتن , متمرکز کردن , تمرکز دادن , تغلیظ

معادل ابجد

مرکز بخش ممسنی

1369

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری